با مانتوی مدرسه،
می تونم از نرده های سرسره پارک آویزون بشم و خودمو بکشم بالا و بشینم اونجا و به بچه ها که توش موندن بخندم.
می تونم تو خیابون آدامسمو باد کنم.
می تونم ورجه وورجه ای راه برم و از پله ها بیام پایین.
می تونم وسط حیاط با آجر فوتبال بازی کنم و وقتی اومدم خونه ببینم ناخنم شکسته.
می تونم با آهنگایی که تو سرمون داره پخش می شه داد بزنم و از نگاهایی که با تعجب همراهن منزجر بشم.
می تونم جوری بدوم و بپرم که همه فکر کنن از زندان فرار کردم.
می تونم تو پارک با دوری تمرین "راه رفتن به شیوه خود خودم" بکنم و بعدش ولو بشم رو چمنا.
می تونم از نرده هایی که تو راه مدرسه ن و لبه ی یه پرتگاه دو متری ان برم بالا.
می تونم تظاهر به بی تفاوتی کنم، با یه آب نبات گوشه لپم و چشمایی که انگار بی حوصله تر از این نمی شن.
می تونم جلوی یه جمع بزرگ گریه کنم.
می تونم جیغای بنفش بزنم.
می تونم بشینم رو پله ها و تلپ تلپ بیام پایین.
انگار توی این لباس به یه آدم دیگه تبدیل می شم. نه که این کارها رو همین جوری نکنم_گرچه خیلیا رو واقعا هم انجام نمی دم بدون لباس مدرسه_اما انگار این جوری خیالم راحت تره.
می دونید، مثل حسیه که آگی روز هالووین داشت. انگار که وقتی تو اون مانتو شلوار سورمه ای ام، کسی قرار نیست من رو بشناسه. انگار که محو می شم بین بقیه و از این محو شدنه برای دیوونه بودن استفاده می کنم. جسارتی رو بهم می ده که تو شرایط عادی ندارم، و نمی دونم چه طور همچین چیزی ممکنه.
اما هرچی که هست، من باهاش حال می کنم. جالبه برام، خیلی.
پ.ن. مثلا نشستی سرجات منتظر معلم و داری کتاب می خونی که یهو یکی شون میاد و می گه: سهم موزت!
یا یه ویفر می ده دستت و می گه: بدون تو نخوردیمش.
*البته زشت هم نیست، اما زیبا هم نیست. همون نازیبا بهترین صفته براش.
چند روزه میخوام یه چیز دیگه رو بنویسم، اما هی یه موضوعی پیش میاد که نوشتنش وابسته به زمانه و میخوام بگمش.
جریان اینه که امروز زنگ اول ادبیات داشتیم. خدا رو شکر معلم خوبی به نظر میاومد. خوشرو، باسواد. گفتش که فردا روز گرامیداشت شمس تبریزه. کسی میدونه شمس کیه؟
همه کلاس گفتن شاعره. البته یه عده هم ساکت بودن و ایدهای نداشتن. و من همینجوری هاج و واج نگاهشون کردم که واقعا؟ واقعنننن؟؟؟!
معلمه هم گفت عجب! آثارش؟
خودتونو آماده کنید. حدس میزنید چی گفتن؟ حدس زدید؟ گفتن ملت عشق! ملت عشق!!!! یعنی همونجا واقعا دو دستی زدم تو سرم. واقعا در این حده دانششون از ادبیات.
معلمه دوباره گفت شمس کی بوده؟ گفتم عارف بوده خانم!
گفتش که آره و اینا. یه خرده درموردش توضیح داد. بعد اون شعر مرده بدم زنده شدم رو آورد، گفت کسی این شعر رو شنیده؟ همه داشتن آسمونو نگاه میکردن. بعد من یواش پیش خودم گفتم آره دیگه بابا، وز طرب آکنده شدم!
بعد بغلدستیم یه جوری نگام کردن انگار که آدم فضاییام!
اه!
واقعا خدا بهمون رحم کنه. خیر سرشون رشتهشون انسانیه. هعی!
ولی اینقدر معلم تاثیرگذاری بود که با چند تا از بچهها که بیهدف اومده بودن حرف زد و یکیشون زنگ بعدش رفت رشتهشو عوض کرد و رفت ریاضی.
در آخر اینکه همه میگن ما از روی علاقه اومدیم، اما نگاهشون که میکنی، طرز جواب دادنشون به سوالا و غیره، قشنگ میفهمی که یه عده زیادی چون ریاضیشون ضعیف بوده اومدن و یه عده دیگه هم به خاطر نمرات پایینشون.
هعی. ولی از حق نگذریم، خدایی معلمامون نسبت به پارسال خیلی بهترن. خدا رو شکر!
I'm sorry for everything, oh, everything I've done
from the second that I was born, it seems I had a loaded gun
And then I shot, shot, shot a hole through everything I loved
Oh I shot, shot, shot a hole through every single thing that I loved
Shots
Imagine Dragons
درباره این سایت